مترونوم



شاید بهتر باشد که به رزومه همه‌مان یک دارای تجربه زیست» اضافه شود. تجربه زیست، تجربه‌ایست یکتا. این یکتایی، به اندازه تجربه مرگ یکتا خواهد بود، اگر کمی از جزء زندگی فاصله گرفته، به زندگی به مثابه یک کل نگاه شود. تجربه زیست ای بسا شگفت‌انگیزتر از تجربه مرگ باشد،حدود یک قرن، آمیخته با رنج، آمیخته با نقصان، به قول آن شیرپاک‌خورده یک جهان نقصان به یک ارزن کمال آمیخته»، تجربه زندگی را بدون آنکه به خودآگاهی حقیقی از وجود» رسیده باشیم پشت سر می‌گذاریم. شگفت انگیز آنکه بدون تصوری از عدم»، به پایان تجربه می‌رسیم.

چاره چیست؟ تجربه زیست را چنان احمقانه از همزیستی اندوه، فراغت و حقیقت بیامیزیم که از گزند طعنه خداوندگار شوخ‌طبعی، طبیعت، در امان بمانیم. غیر این، طبیعت هر ذره‌ای از نشاط را به زهر طعنه‌ای تلخ آغشته خواهد کرد.


حول‌و‌حوش یک و بیست دقیقه بامداد بود؛ مرد سمت منی آمد که از هایلایت کردن خطی از کتاب، فارغ شده بودم. مرد کوتاه‌قد، چهره‌اش آفتاب‌سوخته، زمخت بود و ته‌ریشی داشت، بولیزی به رنگ شیری با راه‌راه سبز پر‌رنگ به تن داشت.
سمت من آمد، بالای سرم، بی‌حوصله هندفری را درآوردم، بله؟» "پزشکی؟" گفت. "نه" گفتم. اشاره به کتاب کرد، گفتم علوم پزشکی‌ام، پزشک نه»
"اینجای دستم [کمی بالاتر از مچ] چند وقت پیش سوخته، الان استخونش درد می‌کنه" گفت، مرد بیست و هفت ساله که گمان کردم، سی و نه ساله باشد. پانزده ثانیه به جای سوختگی نگاه کردم.
به یاد آوردم که مرد را دیده‌ام. شب‌ها تا دیروقت در کتاب‌خانه خوابگاه‌ست. به گمانم در نمازخانه می‌خوابد. گاه درحال خروج از حمام کوچک خوابگاه که در مجاورت دست‌شویی همگانی طبقه ده است، دیده بودمش. نمی‌دانم، شاید حمام کارکنان خوابگاه باشد.
قیافه مرد مرا یاد مردان روستایی تنومند سر شالیزار در وطنم می‌انداخت. همانان که مردان چهارده ساله‌ای بودند، بر زمین‌های حاصل‌خیز، در دل شب، زمین را با آبِ چاه زه‌کشی می‌کردند، فارق از عمق شب، تاریکی. همانان که در شب، روز را زندگی می‌کردند.
پسرکی دیدم در پسرکی دیگر. پسرکی که خواست درس بخواند، پدرش، کشاورزی بود بر زمینِ خان. پسر، آخرینِ خانواده بود، زاده هزار و سی‌صد و سی و چهار. پدر فرتوت بود و پسر ته‌تغاری. یک شب، پسر تا آخرِ آخرین شالیزار دوید، کنار چاه نشست. آن شب کنار چاه، به خواب رفت.
و پسرکی دیگر، که پدرش خواست درس بخواند، اما در شب بی‌ستاره، آرزویش را به چاه انداخت. پدر، به پسری که شکستگی پدر آزردش، اجازه ترک تحصیل نداد. پسر از روستا به شهر آمد. مهندس شد. پسر، کالبدی بود روستایی، بدون خاطره‌ای از زندگی پیشین اما، بدون هیچ خاطره‌ای، و در تمنای نوستالژی. پسر دلش بوی شالیزار می‌خواست، بخشی چون بوی شالیزار ترادف داشت با ایامی که زندگی راکد نبود. ایامی که احتمال غریبه بودن هرآنکه می‌دید کمتر از احتمال دوست داشتن این شهرینگی دردناک بود. بخشی چون بوی شالیزار، نوستالژی بود و نوستالژی، گریزی‌ست از واقعیت بد به رویای خوب.
"اون آقا که اونجا بود پزشکیه، سال چهار یا پنج، بذارید برم دنبالش" گفتم. تشکر کرد. رفتم دنبال پسر پزشک. رفته بود، بر‌می‌گشت، این‌را به مرد گفتم. دوازده دقیقه کنارش نشستم و صحبت کردیم. مکانیک خوانده بود.پسر پزشک آمد. برگشتم سر کارم. یک ساعت و بیست دقیقه بعد، پنج دقیقه از آغاز خواب شبانه‌م گذشته بود.


از آکادمی خواهم گفت، و آنچه میبینم و حس میکنم، از آکادمی.

استاد عزیز، به رسم ادب، شایسته نیست اینچنین صحبت کنم، ترجیحم اما بر آن‌ست که صادق باشم تا خوشایند. هم‌کلاسی‌های من، دانشجوهای این دانشکده، این دانشگاه، اینها همه برای من دوست‌نداشتنی هستند. این جماعت بر آئین وزیران و وکیلان‌شان هستند، تک‌تک اینها، مشتی رانت‌خوار، و مفسد بالقوه‌اند که اندکی‌شان بالفعل شده‌اند. احتراما، شما در دفترتان نشسته‌اید و اگر غیر این هم باشد، عمق فسادی که از سیستم به دانشجو سرایت کرده، عمق کذب و حقارتی که دانشجو آنرا حرفه‌ای‌گری» و کاربلدی» می‌خواند را نخواهید دید. این چیزی‌ست که من و هم‌قطارانم به کرات دیده‌ایم. احتراما نظر من درباره اساتید دانشکده، اساتید دانشگاه نیز همین‌ست. این جماعت استاد، بویی از فضیلت، درستی و دوستی نبرده‌اند، دکتر پشت اسمشان را بگیری، به لعنت خدا هم نمیرزند. من برای کمتر از انگشتان یک دست استاد در این دانشگاه قابل‌احترام‌ند. نمیدانم، این طلسمی‌ست که بر علوم پزشکی‌ها گذاشته‌اند؟ یا صرفا بلایی‌ست که بر دانشگاه ما نازل شده؟ چه بلایی بر سر این جماعت آمده که شخصیت نداشته‌شان را می‌خواهند با دکتر» جبران می‌کنند؟ این فسادی که از سرتاپای ما را گرفته، از وزیر و وکیل، تا آن دانشجوی دون‌پایه که با رانت فلان استاد که پارسال معاون شد، دم از اصلاح نظام سلامت میزد، این فساد، بوی تعفن می‌دهد»


آقای جیم عزیز، چهل و یک روز از لحظه‌ای که برای تعمیر ساعت‌تان، درب را باز کردید گذشته‌ست. ساعت‌تان ایرادی نداشت! مشکل آهن‌ربای انتهای بند بود، آهنربا که در مجاورت صفحه پشتی قرار می‌گرفت، عملکردش را مختل می‌کرد. هر وقت برای گرفتن ساعت‌تان بیایید، خنده‌ای سر می‌دهم و می‌گویم "آقای جیم عزیز حواس‌پرت! مشکل آهنربای بند بود، حواس‌تان باشد که آهنربا در مجاورت صفحه قرار نگیرد؛ و این‌گونه چهل و چند روز حساب زمان از دست‌تان در نمی‌رود و ساعت نازنین‌تان را تنها نمی‌گذارید!" و باز می‌خندم؛ و البته، شما آقای جیم عزیز، شما که پسرتان سال دیگر به "بهترین مدرسه ابتدایی منطقه" می‌رود و عاشق آن کت‌و‌شلوار آبی نفتی فرم مدرسه‌ست، شما  که همسرتان، چهار روز دیگر، آخر هفته لذت‌بخشی با دوستانش در مال بزرگ مرکز شهر و آن کافه با دکوراسیون سرخ‌پوستی بامزه خواهد داشت، شما که از قرص‌های فشار خون‌تان متنفرید، در حالی که به سمت در می‌روید، به من می‌گویید "درنرفته بود"

آقای جیم عزیز، ساعت‌تان را فراموش که نکرده‌اید؟


اسپویل‌آلرت!: عنوان، مورد عجیب صادق زیباکلام‌ست، اما نه فقط درباره زیباکلام‌ست، نه چندان عجیب.

چندین سال پیش، در ایام جهالت، ریویویی بر کتابی از زیباکلام نوشته بودم، اورا کاذب نازیباکلام خوانده بودم، آن ایام برادران زیباکلام، هابیل و قابیل بودند، یادم نمی‌آید هابیل خوب بود یا قابیل، ولی خوب یادم‌ست که سعید برادر نیکوکار و باخدا و صادق شیطان مجسم و علیه حقیقت، که جمهوری اسلامی باشد و یار غار شیطان بزرگ، آمریکا بود. چندان سالی زمان برد که فقط بفهمم حرف صادق زیباکلام چیست. شاید هنوز دقیقا متوجه نباشم، اما آنچه می‌بینم، چیزی جز یک منتقد صادق نیست.

توصیه من به هر وطن‌دوست، به هر کس که یک‌بار از خودش پرسیده "ما چگونه، ما شدیم؟" آن‌ست که "ما چگونه، ما شدیم؟" زیباکلام را بخواند، آن‌وقت‌ست که گرچه شاید همچنان جواب سوال خود را پیدا نکرده باشد، اما به جهان‌بینی نزدیک خواهد شد که مقدمه ترقی‌ست. زیباکلام، ساده می‌گوید "دست نامرئی شیطان، ما را به آنچه هستیم مبدل نکرده؛ بلکه "این جهان کوه‌ست و فعل ما ندا". اگر ما عقب ماندیم، بعد از آن‌که درست حسابی روس و انگلیس و فرانسه و آمریکا و اروپا و استعمار و استثمار را فحش دادیم، باید یکبار هم بپرسیم، این "تمدن عظیم‌کبیر پارسی"، این "خاک نخبه‌پرور"، "این سرزمین قهرمانان"، همان‌ست که ما قرن‌ها، خود را برای مدحش شرحه‌شرحه کردیم؟ ما همان‌قدر که گمان می‌بریم، "خوب"ایم؟ وقت آن نیست که یک‌بار، به جای شمشیر زدن بر دشمن خیالی، به جهاد سخت‌تر، جهاد با جهالت بپردازیم؟ چه حکمتی‌ست که همواره روس و انگلیس بر خاک ما تاخته و خدعه و نیرنگ کرده و خورده و برده و از آن‌ور، وزرای ما خائن و خودفروخته و شاهان ما بی‌لیاقت بوده‌اند و البته مردم ما همواره در دل کینه شاهان و وزراء و بیگانه را داشته‌اند؟ چرا ما خاک دیگر ممالک را به توبره اسبان نکشیدیم؟ (نگویید نخواستیم، که اگر می‌توانستیم، می‌کردیم، کما که نادر افشار کرد) چرا سفیر و وزیر و وکیل انگلیس، "خائن و جاسوس ایران" نبود؟ چرا افسانه احمق‌شاهان ایرانی که مملکت را تارومار کردند صفحه‌صفحه تاریخ را فراگرفته و از آن‌ور احمق‌شاهان اجنبی، یا جایی در تاریخ ندارند، یا نتوانستند با توان همتایان ایرانی‌شان مملکت خود را از بین ببرند؟ ایران که روزگاری چراغ علم جهان را در دست داشت، چرا امروز در جایگاهی فرودست قرار دارد؟ اصلا "ایران" هیچ‌گاه چراغ علم را در دست داشت؟ ما همانقدر که گمان می‌کنیم، بهترینیم؟"

منطق زیباکلام همین‌ست، "بیایید، کمی به عقب‌تر برگردیم، دوباره نگاه کنیم، نگاهی انتقادی، شجاعانه" من با زیباکلام، هم‌داستانم.


مسلما هر متفکری در طول تاریخ برحسب نوشتارها و گفتارهایش تبیین و تشریح شده‌ست. و گاه‌گاهی نیز به زمینه‌های تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و روان‌شناختی موثر در افکارش اشاره‌هایی شده‌ست. اما امری هست که در این زمینه یا مغفول مانده، یا من چندان چیزی از آن ندیده‌ام.

روشن‌فکری در ایران امروز، بسیار متفاوت با دهه ۴۰‌ست. شاید اصلی‌ترین وجه تمایز، شخصیت‌سازی بی‌رویه و اصرار این اشخاص به عدم وابستگی به سازمان فکری و مکتبی‌ست. اگر هم اعتقادی باشد، به مکتب من‌در‌آوردی خودشان‌ست. یعنی مثلا اگر دهه ۴۰، روشنفکر چپ، مذهبی یا ملی‌گرا بود، امروز از پسااسلامیست چپ‌گرا گرفته تا عدالت‌خواه و مبارز با اشرافیت و نواندیش مذهبی مثل علف هرز اینور و آنور درآمده‌ست. و جالب آن‌که از هر چهارتایشان، سه‌تا چپ‌گرایانی هستند به غایت پوپولیست. در واقع این محصول عصر ارتباطات‌ست، "اگر بخواهی خواندن و فکر کردن به جمله‌ت، بیش از یک دقیقه طول بکشد، تو دوست من نیستی"

مجید حسینی هیئت علمی علوم ی دانشگاه تهران؛ مسیر جالبی طی کرد، اغاز با انتقاد به نظام آموزشس و کنکور و سپس انتقاد به نظام سلامت. نهایتا هم کاندیداتوری مجلس. حتی اگر فرض کنیم حسینی برنامه قبلی برای ورود به ت نداشت، انکارناپذیر‌ست که حسینی از ظرفیت رسانه، به خوبی استفاده کرد. نکته مهم‌تر اما مخاطبان حسینی‌ند، مخاطبانی که جذب شعار اصلی حسینی "عدالت" شده‌اند. حسینی مطابق امیال مخاطب در طول زمان تکامل پیدا کرد، از یک استاد دانشگاه، تبدیل به سخنرانی [گاه] بی‌منطق، [اغلب] هوچی‌گر و همواره درحال بیان ساده‌ترین وجوه انتقاد به سرمایه‌داری‌ست. بی‌گمان بیش از نود درصد مخاطبانش خواستار افزایش دو برابری دستمزد، حذف آزمون ورودی دانشگاه و رایگان شدن نظام سلامت هستند؛ و حسینی، استاد دانشگاه، خواستار جذب و بهره‌گیری از پتانسیل همین جمعیت بوده، بی‌انکه لازم بداند اشاره کند، دستمزد دوبرابر، یعنی تورم چندبرابر، حذف آزمون ورودی دانشگاه یعنی فراهم شدن زمینه وحشتناک برای رانت و رایگان شدن نظام سلامت برابرست با ۱. آسیب به جمعیت سلامت ۲. قشار مضاعف به اقتصاد کشور. مجید حسینی، استاد دانشگاه باسواد اما به سبب مخاطب تبدیل به یک منتقد بی‌سواد شده‌ست؛ مجید حسینی، بازیچه دست مخاطب شد، به اختیار خودش.

میلاد دخانچی، دکترای مطالعات فرهنگی دارد. از یک برنامه تلویزیونی به یاد دارمش، جیوگی. در آن ایام، تصویر آرمانی از "جوان آرمان‌گرای منتقد خارج از صفوف رفرمیستی مرسوم" بود. برنامه‌اش را از او گرفتند، شروع کرد به تدوین نظریه ی-اسلامی-چپ خودش. در مقام یک منتقد دلسوز نظام ظاهر شد و صبورانه (بخوانید پدرانه) شروع کرد به انتقاد. مجموعه لغات خودش را ساخت و به عبارتی برند دخانچی را پایه نهاد (استیت، گاورمنت، گوهر درون، کشف مساله، فرن و محتوا ، آوینی، پسااسلامی، چپ نو) جامعه هدف دخانچی. سخت‌ست که نظر شخصیم درباره ایشان را پوشیده نگه دارم، این جمعیت، کسانی هستند در تلاش برای ایجاد پلی میان سنت و مدرنیته؛ دختر پسرهای یقه دیپلمات-چادری که آخر هفته بیرون رفتن‌هایشان سرجایش‌ست و نماز اول وقت سرجا؛ صفایی حائری سرجایش و هابز سرجا؛ آیفون X و شاسی بلند سرجایش، انفاق سرجا؛ مدرنیته سرجایش، اسلام سر جا؛ این گروه، در عصر پیشاتکنولوژی، در زمره مریدان دکتر سروش بودند و امروز، در پساتکنولوژی، دخانچی را برگزیدند، چرا دخانچی؟ چون برند‌ست، نواندیشی‌ش هم محافظه‌کارانه‌ترست، سروش از پوپر برا اصلاح شریعت کمک گرفت، دخانچی از شریعت. برای اصلاح هگل و کانت و هابز استفاده می‌کند؛ نتیجه همان‌ست، نواندیشی. نتیجه باب میل بچه مذهبی‌های نوکیسه که هم خدا را خواستند، هم خرما. دخانچی هم از آکادمیک دانشگاهی در کانادا، شد بازیچه دست این جماعت، به اختیار!

(دوست داشتم درباره فتوره‌چی، آقامیری و صدر‌الساداتی و نویسنده بزرگ ساینس‌فیکشن انقلاب، رائفی‌پور هم بنویسم، مجال اما نیست)


دوستی، برای اولین‌مرتبه، لفظ "جونورای آکادمیک" را به‌کار برد. از این لفظ برای اشاره به جمعیت خاصی از آکادمیک‌ها استفاده کرد، قبل از ورود به مبحث، سه مقدمه مطرح می‌کنم، که فرض bias داشتن نوشتار را رد کند؛ اول آن‌که آن دوست، خود آکادمیک بود؛ دو آن‌که من هم آکادمیکم؛ سه آن‌که رویکرد پوزیتیوستی-پراگماتیستی حاکم بر روح علم را حداقل در بعد علمی پذیرفته‌ام و با آن بیگانه نیستم.

جانور آکادمیک، کشیش علمی‌ست، کسی که فرم دین را گرفته، شرع و حکم و فتوایش را دور ریخته، با اصل و تبصره و قانون پرش کرده. یعنی باور به آن‌که "علم" پارادایم نهایی‌ست. شاید فی‌ذات به نظر چیز بدی نباشد (تکنولوژی محصول علم و پراگماتیسم‌ست و تکنولوژی برابرست با آسایش)، ایراد اما آنجاست که جانور آکادمیک، شروع به تحمیل خود می‌کند. همانقدر که کشیش و خود را پاک‌تر از عامه می‌دید، این جانور خود را نسبت به غیرآکادمیک‌ها پیشرو می‌بیند. مرز باریکی‌ست میان علمی بودن و علم‌زده بودن، جماعت علم‌زده که قرابت زیادی هم با متریالیسم دارند و البته روحی آمیخته با پوزیتویسم دارند، هرچیز را از رهگذر so called "علم" تبیین می‌کنند (میتوان اهل علم و آکادمی هم نبود و چنین بود؛ ار علم‌زده‌ای اما وما همین‌ست)

واقعیت اما آن‌ست که ذهن بدون bias، نه اینچنین متریالیست‌ست (مگر می‌توان بدون فرض‌های متافیزیکی، فرض‌های فیزیکی کرد؟ گرانش و جرم، مغناطیس، الکتریسیته، زمان؛ اصلا کدام بخش از فیزیک، مستقل از متافیزیک توانسته خود را تعریف کند؟)، نه این‌چنین پوزیتیویست‌ست (هیومی نیستم، پایش اما اگر بیفتد، باید بگویند علیت را چگونه اثبات می‌کنند)  و نه آنچنان پراگماتیست‌ست (ما گرچه در توصیف اجزاء توفیق یافتیم، اما حتی نزدیک به توضیح کل هم نیستیم، فلان معادله را برای فلان اتم حل کردیم، هنوز اما معادله به نام آفرینش، به نام زمان، به نام شروع را حل نکردیم، چه چیز شما را قانع کرد که حقیقت وجود ندارد و صرفا هرچه هست، هست؟ با این که قله نادانسته‌هایمان، و قله نادانسته‌هایمان از نادانسته‌هایمان از مرز‌های نادانستی کیهان بیرون می‌زند، ادعا می‌کنیم که حقیقت خارجی، محصول پردازش زبانی و چرخه معیوب فلسفی-زبانی‌ست؟)

من از کشیش‌های قرون‌وسطایی، دین‌گرایان تکفیری و جانوران آکادمیک، متنفرم.


برای من که مدت هاست رویای بودن توی یک پروژه واقعی رو داشته، اینکه الان داره توی یه پروژه عظیم، کاری که دوست داره رو انجام میده، خجسته ست.

دیروز وقتی میخواستم پروتئین به ژن، mapping انجام بدم از uniprot، متوجه شدم روشی که برای استخراج دیتابیس RCSB استفاده کردم، چقدر ناشیانه ست، و احتمالا داور به کلی ردش کنه (شایدم نه)، به هر حال، اینم خودش مزیت بودن توی گرندپروژه هاست، تکامل! مثلا متوجه میشی که همچین پایگاه های عظیمی، امکاناتی برای گرفتن big data فراهم کردن و نیاز نیست بیست و شیش ساعت کد ران کنی. علی ای حال، داده های id_mapping یونیپرات رو از ftp دانلود کردم، یه فایل که بعد از استخراج، شد ۳۱.۵ گیگ! و به عبارتی غیرقابل خوندن توی سیستم بیچاره من! و اینجا دوباره بهونه ای بهم داده شد که بش یاد بگیرم؛ ولی به حکم بهترین اتفاق، بدترین زمان»، وقتی برای اینکار نیست. میخوام فایل رو روی سرور دانشکده (لینوکس طبعا) آپلود کنم، استاد یه کم modificateش کنه، من کدام رو روش اجرا کنم.

این روزا البته خیلی به هم ریخته ست، کلاسای مجازی که روشن میکنم و میخوابم، درسایی که وحشتناک مونده و میدونم از پا درم میاره. اما همچنان، همون اتفاقای خوب، زمان های بد»ه. چه اتفاقی بهتر از اینکه دارم هر چیزی که ذره ذره خودم یاد گرفتم رو بزرگترین اسکیل ممکن اجرا میکنم؟ که دارم چیزای جدید و هیجان انگیز یاد میگیرم؟ اتفاق بد هم . . ولش کن، چه خبر؟


دوست ندارم پیرامون افکارم درباره زندگی با کسی صحبت کنم، شاید تنها یک نفر وجود داشته باشد که بداند من زندگی را چگونه می‌بینم، آن یک نفر هیچ‌گاه قرار نیست، ببینم.

گمان میکنم که در ناخودآگاه تصور میکنیم ورود به زندگی، غلبه بر عدم‌ست؛ من این‌طور فکر نمیکنم، عدم مغلوب‌ناشدنی‌ست، ورود به زندگی، تجربه درگ عدم‌ست، نه مغلوب ساختن آن. اینگونه ببینید که شما متولد می‌شوید، تا عمری به زندان افکنده شوید، سپس به تیغ گیوتین خطا‌ناپذیر اعدام شوید. این، زندگی‌ست، به طور کلی.

من درباره خدا، چندان نمی‌دانم، در واقع هیچ نمی‌دانم، ممکن‌ست شما بیشتر از من بدانید؛ ممکن‌ست ادله خوبی برای نبودش داشته باشید، ممکن‌ست تجربه، شهود یا استدلال برای وجودش داشته باشید، من اما نمیدانم، شاید خدا آنجاست، شاید نه، برای بود او نیاز دارم حضوری از او را درک کنم، برای نبود او نیاز دارم نبود او را درک کنم. مطمئن نیستم کسی چنین کرده باشد.

من عمقی در لحظات نمی‌بینم، لحظات-تجربیات سطحی از زمان را احاطه کرده، هیچ عمقی اما ندارد، لذات عمقی ندارند، امیال عمقی ندارند، کلمات عمقی ندارند؛ حواس به راحتی گول می‌خورند (باور ندارید؟ توهم‌زا امتحان کنید)، معانی شکننده‌اند و لغات زوال‌پذیر. هر انسان، از دیگری، میلیون‌ها کیلومتر فاصله دارد و فاصله‌شان را دریای روان و زبان و ادراک و تجربه و از همه مهم‌تر، اندوه پر کرده‌ست. تمام زندگی را می‌توان در یک روز انجام داد، و یک عمر آن‌را تکرار کرد.

برای چه زنده‌ایم؟ علتش را نمیدانم، امیدوارم و تصور میکنم یکی دارد. علی‌ای‌حال، باید زنده بود، تا سر حد توان زندگی کرد، گاه‌گاهی لذت برد، اغلب خندید، اندوه را نهان کرد و تمام شد.


مسلما هر متفکری در طول تاریخ برحسب نوشتارها و گفتارهایش تبیین و تشریح شده‌ست. و گاه‌گاهی نیز به زمینه‌های تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و روان‌شناختی موثر در افکارش اشاره‌هایی شده‌ست. اما امری هست که در این زمینه یا مغفول مانده، یا من چندان چیزی از آن ندیده‌ام.

روشن‌فکری در ایران امروز، بسیار متفاوت با دهه ۴۰‌ست. شاید اصلی‌ترین وجه تمایز، شخصیت‌سازی بی‌رویه و اصرار این اشخاص به عدم وابستگی به سازمان فکری و مکتبی‌ست. اگر هم اعتقادی باشد، به مکتب من‌در‌آوردی خودشان‌ست. یعنی مثلا اگر دهه ۴۰، روشنفکر چپ، مذهبی یا ملی‌گرا بود، امروز از پسااسلامیست چپ‌گرا گرفته تا عدالت‌خواه و مبارز با اشرافیت و نواندیش مذهبی مثل علف هرز اینور و آنور درآمده‌ست. و جالب آن‌که از هر چهارتایشان، سه‌تا چپ‌گرایانی هستند به غایت پوپولیست. در واقع این محصول عصر ارتباطات‌ست، "اگر بخواهی خواندن و فکر کردن به جمله‌ت، بیش از یک دقیقه طول بکشد، تو دوست من نیستی"

مجید حسینی هیئت علمی علوم ی دانشگاه تهران؛ مسیر جالبی طی کرد، اغاز با انتقاد به نظام آموزشس و کنکور و سپس انتقاد به نظام سلامت. نهایتا هم کاندیداتوری مجلس. حتی اگر فرض کنیم حسینی برنامه قبلی برای ورود به ت نداشت، انکارناپذیر‌ست که حسینی از ظرفیت رسانه، به خوبی استفاده کرد. نکته مهم‌تر اما مخاطبان حسینی‌ند، مخاطبانی که جذب شعار اصلی حسینی "عدالت" شده‌اند. حسینی مطابق امیال مخاطب در طول زمان تکامل پیدا کرد، از یک استاد دانشگاه، تبدیل به سخنرانی [گاه] بی‌منطق، [اغلب] هوچی‌گر و همواره درحال بیان ساده‌ترین وجوه انتقاد به سرمایه‌داری‌ست. بی‌گمان بیش از نود درصد مخاطبانش خواستار افزایش دو برابری دستمزد، حذف آزمون ورودی دانشگاه و رایگان شدن نظام سلامت هستند؛ و حسینی، استاد دانشگاه، خواستار جذب و بهره‌گیری از پتانسیل همین جمعیت بوده، بی‌انکه لازم بداند اشاره کند، دستمزد دوبرابر، یعنی تورم چندبرابر، حذف آزمون ورودی دانشگاه یعنی فراهم شدن زمینه وحشتناک برای رانت و رایگان شدن نظام سلامت برابرست با ۱. آسیب به جمعیت سلامت ۲. قشار مضاعف به اقتصاد کشور. مجید حسینی، استاد دانشگاه باسواد اما به سبب مخاطب تبدیل به یک منتقد بی‌سواد شده‌ست؛ مجید حسینی، بازیچه دست مخاطب شد، به اختیار خودش.

میلاد دخانچی، دکترای مطالعات فرهنگی دارد. از یک برنامه تلویزیونی به یاد دارمش، جیوگی. در آن ایام، تصویر آرمانی از "جوان آرمان‌گرای منتقد خارج از صفوف رفرمیستی مرسوم" بود. برنامه‌اش را از او گرفتند، شروع کرد به تدوین نظریه ی-اسلامی-چپ خودش. در مقام یک منتقد دلسوز نظام ظاهر شد و صبورانه (بخوانید پدرانه) شروع کرد به انتقاد. مجموعه لغات خودش را ساخت و به عبارتی برند دخانچی را پایه نهاد (استیت، گاورمنت، گوهر درون، کشف مساله، فرن و محتوا ، آوینی، پسااسلامی، چپ نو) جامعه هدف دخانچی. سخت‌ست که نظر شخصیم درباره ایشان را پوشیده نگه دارم، این جمعیت، کسانی هستند در تلاش برای ایجاد پلی میان سنت و مدرنیته؛ دختر پسرهای یقه دیپلمات-چادری که آخر هفته بیرون رفتن‌هایشان سرجایش‌ست و نماز اول وقت سرجا؛ صفایی حائری سرجایش و هابز سرجا؛ آیفون X و شاسی بلند سرجایش، انفاق سرجا؛ مدرنیته سرجایش، اسلام سر جا؛ این گروه، در عصر پیشاتکنولوژی، در زمره مریدان دکتر سروش بودند و امروز، در پساتکنولوژی، دخانچی را برگزیدند، چرا دخانچی؟ چون برند‌ست، نواندیشی‌ش هم محافظه‌کارانه‌ترست، سروش از پوپر برا اصلاح شریعت کمک گرفت، دخانچی از شریعت. برای اصلاح هگل و کانت و هابز استفاده می‌کند؛ نتیجه همان‌ست، نواندیشی. نتیجه باب میل بچه مذهبی‌های نوکیسه که هم خدا را خواستند، هم خرما. دخانچی هم از آکادمیک دانشگاهی در کانادا، شد بازیچه دست این جماعت، به اختیار!

(دوست داشتم درباره فتوره‌چی، آقامیری و صدر‌الساداتی و نویسنده بزرگ ساینس‌فیکشن انقلاب، رائفی‌پور هم بنویسم، مجال اما نیست)


دوستی، برای اولین‌مرتبه، لفظ "جونورای آکادمیک" را به‌کار برد. از این لفظ برای اشاره به جمعیت خاصی از آکادمیک‌ها استفاده کرد، قبل از ورود به مبحث، سه مقدمه مطرح می‌کنم، که فرض bias داشتن نوشتار را رد کند؛ اول آن‌که آن دوست، خود آکادمیک بود؛ دو آن‌که من هم آکادمیکم؛ سه آن‌که رویکرد پوزیتیوستی-پراگماتیستی حاکم بر روح علم را حداقل در بعد علمی پذیرفته‌ام و با آن بیگانه نیستم.

جانور آکادمیک، کشیش علمی‌ست، کسی که فرم دین را گرفته، شرع و حکم و فتوایش را دور ریخته، با اصل و تبصره و قانون پرش کرده. یعنی باور به آن‌که "علم" پارادایم نهایی‌ست. شاید فی‌ذات به نظر چیز بدی نباشد (تکنولوژی محصول علم و پراگماتیسم‌ست و تکنولوژی برابرست با آسایش)، ایراد اما آنجاست که جانور آکادمیک، شروع به تحمیل خود می‌کند. همانقدر که کشیش و خود را پاک‌تر از عامه می‌دید، این جانور خود را نسبت به غیرآکادمیک‌ها پیشرو می‌بیند. مرز باریکی‌ست میان علمی بودن و علم‌زده بودن، جماعت علم‌زده که قرابت زیادی هم با متریالیسم دارند و البته روحی آمیخته با پوزیتویسم دارند، هرچیز را از رهگذر so called "علم" تبیین می‌کنند (میتوان اهل علم و آکادمی هم نبود و چنین بود؛ ار علم‌زده‌ای اما وما همین‌ست)

واقعیت اما آن‌ست که ذهن بدون bias، نه اینچنین متریالیست‌ست (مگر می‌توان بدون فرض‌های متافیزیکی، فرض‌های فیزیکی کرد؟ گرانش و جرم، مغناطیس، الکتریسیته، زمان؛ اصلا کدام بخش از فیزیک، مستقل از متافیزیک توانسته خود را تعریف کند؟)، نه این‌چنین پوزیتیویست‌ست (هیومی نیستم، پایش اما اگر بیفتد، باید بگویند علیت را چگونه اثبات می‌کنند)  و نه آنچنان پراگماتیست‌ست (ما گرچه در توصیف اجزاء توفیق یافتیم، اما حتی نزدیک به توضیح کل هم نیستیم، فلان معادله را برای فلان اتم حل کردیم، هنوز اما معادله به نام آفرینش، به نام زمان، به نام شروع را حل نکردیم، چه چیز شما را قانع کرد که حقیقت وجود ندارد و صرفا هرچه هست، هست؟ با این که قله نادانسته‌هایمان، و قله نادانسته‌هایمان از نادانسته‌هایمان از مرز‌های نادانستی کیهان بیرون می‌زند، ادعا می‌کنیم که حقیقت خارجی، محصول پردازش زبانی و چرخه معیوب فلسفی-زبانی‌ست؟)

من از کشیش‌های قرون‌وسطایی، دین‌گرایان تکفیری و جانوران آکادمیک، متنفرم.


دو سناریو مطرح می‌کنم : اول. یک نفر از من تعریف می‌کند، که من قد بلندی دارم، صدای خوبی دارم، هوش بالایی دارم و . . دوم. یک نفر دیگر درباره من گفته "دم‌دمی مزاج‌ست، اراده ضعیفی دارد، بی‌عرضه‌ست"

واکنش من به اولی تشکرست. واکنش مودبانه به دومی اما "قضاوت نکن"ست. در حالی که هر دو مورد، قضاوت بود، اولی قضاوت درباره مواردی که از اختیار شخص خارج‌ست، دومی قضاوت درلاره مواردی که در اختیار شخص و تغییرپذیرست.

این لفظ نفرت‌انگیز، "قضاوت نکن" چیزی نیست جز "از من تعریف کنی، اوکیه؛ بدی اما حق نداری بگی" به عبارتی این جماعت روشن‌فکر و البته کودن توییتری، با فعل قضاوت کردن مشکلی ندارند، با حکم قاضی مشکل دارند.

فارغ از این‌ها اما آنچه درباره اصل فعل قضاوت : قضاوت نه تنها ناشایست نیست، بلکه ناگزیر و حتی ضروری‌ست. قضاوت بازخورد انسانی اقوال و اعمال ماست، بازخورد صادقانه‌تر برابر‌ست با شانس بیشتر برای تصحیح قول و عمل. و از طرف دیگر، با علنی کردن، با به اشتراک گذاشتن و نمایش یک عمل یا قول، ما عامدانه درخواست قضاوت خود را کرده‌ایم، نتیجه را باید بی‌طرفانه پذیرفت.


اول

کودکیم در یک شهر کوچک ییلاقی بود. شهر از یک سو به رودخانه بزرگی می‌رسید و از سوی دیگر متصل به کوه بود. خانه ما در تلاقی کوه و رود بود، به معنای کلمه و نه استعارا؛ در کوچه‌ای بود که اگر آنرا پایین می‌رفتی، بعد از صد و پنجاه متر، می‌رسیدی به خیابانی موازی رودخانه. همان کوچه را، بیرون اگر می‌رفتی، دست راستت را که می‌گرفتی، بعد از یک کیلومتر، جاده کوه‌جنگلی شروع می‌شد.

خانه، بسیار بزرگ بود، دو طبقه، با یک حیاط نسبتا بزرگ. دو در رو به کوچه داشت، یک در از خانه باز میشد و در بزرگ‌تر از حیاط. کنار خانه هم زمینی بود که ساخته نشده بود؛ صاحبش شاید فراموش کرده بودش، چمن‌های زمین به ارتفاع قد من می‌رسید (من کودک کوتاه‌قدی نبودم!)

جاده جنگلی، در اوائل آغاز شیب کوهستانی، بی‌راهه‌ای داشت که از میان یک مزرعه کوهستانی پنبه رد می‌شد و سپس یک مسیر نا‌هموار و دوباره پنبه‌ها و سپس در جاده کوهستانی دیگری می‌افتادی، مسیر منتهی می‌شد به یک شهر کوچک و زیبای سر راهی.

خانه، کوچه، خیابان، شهر جادویی بودند. انباری خانه به سرزمینی راه داشت که هربار واردش می‌شدم، حس می‌کردم طی‌الارضی چیزی کرده‌ام. یادم‌ست یک دفعه، یک مهر پیدا کردم، رنگش می‌کردم و روی دفتر می‌زدمش. حیاط خانه، آن‌قدر بزرگ بود که انتهایش هم‌راستای افق به نظر می‌رسید. بقالی و پیرزن بقال، شبیه عطاری پیرزن جادوگر بود و پیرزن ساحره‌ای دوست‌داشتنی. آن سر شهر یک خیابان سرازیری داشت، کنارش یک پارک و شهربازی کوچک بود و در آن خیابان، بهترین پیتزایی دنیا! باید کل شهر را طی می‌کردی تا به خیابان برسی، و خیابان هم میخورد به جاده سراسری که در آن نقطه، تلاقی داشت با همان رودخانه بزرگ. با این‌حال از کوچه خانه که پایین می‌آمدی، مسیر موازی رودخانه وجود داشت، که موازی شهر، می‌رفت و یک راست از توی همان پارک و شهر‌بازی درمی‌آمد. و آن "بهترین پیتزافروشی دنیا!"

از آن شهر رفتیم. نزدیک بود، از نزدیکیش رد می‌شدیم، داخلش اما نه. ده سال بعد، رفتم همان‌جا. حیاط کوچک بود، هشت‌نه قدم شاید. کوچه زیبا بود، اما به زیبایی هر کوچه سبز. جاده جنگلی باریک‌تر بود و مسیر کوتاه‌تر. آن بی‌راهه یادم نیست کجا بوده. پیرزن یک‌بار رفته بود مکه، پنج سال پیش مرده بود. نانوایی و برنج‌فروشی، بسته بودند. انباری، خالی بود. خانه کوچک شده بود. خیابان سرازیر، شیبش کم شده بود و پارک، با آن درخت‌های کاج، چندان سبز نبودند.

دوم

دبیرستان، اتفاق جذابی بود. دبیرستانم را دیده‌بودم، پدرم آنجا درس می‌داد. خصوصا که دبیرستان "تیزهوشان" بود و قرار بود پر باشد از بچه‌های نخبه و البته آغازی برای موفقیت‌های من. اصلا اینطور که نمیشد، این بچه‌های تیزهوش نیاز به تعطیلات (که علی القاعده برای بچه‌های تنبل بود)، نیاز نداشتند! گفتند بیایید کلاس فیزیک و ریاضی تابستان! اصلا در پوست خود نمی‌گنجیدم. رفتم کلاس، استاد آمد و آن کتاب سبز ریاضی را شروع کرد. (فیزیک یادم نیست، گمانم کتابی نداد) تمرینات کتاب را با قدرت حل می‌کردم و داوطلبانه جواب‌ها را روی آن تخته هوشمند می‌نوشتم، همانکه نورش وقتی جواب را نوشته بودی و برمی‌گشتی کلاس را نگاه کنی، کورت می‌کرد. دبیر کیف می‌کرد، خودم هم کیف می‌کردم.

امکانات الی‌ماشاءالله و دبیرها دست‌کمی از اساتید دانشگاه نداشتند. دبیر دینی علی‌الخصوص از من وعده گرفت مرجع تقلیدی‌چیزی شدم، خبرش کنم مقلدم شود. معاون پرورشی، قاری برجسته و سخنران بود. نمازخانه وسیع و آن‌سرش استیجی برای تئاتر و این‌چیزها بود. پیش‌نماز محترمی بود و پس از نماز، برنامه قرآن بود (آن‌هم با قرائت ترجمه!) محرم‌ها هر روز برنامه عزاداری بود.از برنامههای بی‌نظیر مجموعه برای المپیاد و کنکور نگویم، کلاس‌های گاه‌گاه المپیاد و رتبه‌های تک‌رقمی. یک حیاط بسیار بزرگ و خلاصه، بهشت مجسم.

آبان گذشته، پس از چهار-پنج سال، سری زدم. حیاط بزرگ بود، تیرک‌ها رنگ شده بود، خط‌کشی‌های زمین بهتر شده بود، موقعیت بوفه تغییر کرده بود، آب‌خوری و وضوخانه و دستشویی، کوچک شده بودند.

کلاس‌ها، بسیار دلگیر یودند، کولر‌ها، خاموش بود و پرده‌های قرمز کلاس کوچک را زیر نور آفتاب پاییزی، به رنگ صورتی درآورده بود. معاون پرورشی وضو گرفته بود و کفش‌های نوک‌پایش بود، مرا به خاطر نیاورد. به گمانم قدش کوتاه‌تر و چهره‌اش عادی‌تر از آن بود که به یادمی‌آوردم. مدیر، عینکی با فریم پهن می‌زد، چندان باهوش به نظر نمی‌رسید، هرچه سعی کردم نتوانستم تمرکزم را حین حرفهایش حفظ کنم. درباره کنکور یکی دو سوالی پرسید، گفتم جواب این‌ها یادم نمی‌آید. پسر رتبه تک‌رقمی سال‌ها پیش، برای پیگیری تجارت آموزشی، مثل من از فرجه‌های میان‌ترم آمده بود. بردمان جایی که سابقا می‌گفتیم نمازخانه. فرش‌ها را بودند، پرده‌های استیج را کنده‌بودند، جای مهر‌ها را کنده بودند و قفسه‌ها را از قرآن و مفاتیح خالی کرده بودند. محوطه‌ش را با میز صندلی‌های چوبی براق پر کرده بودند. قیافه پسرها، کودکانه، کودن و احمق به نظر می‌رسید.

سوم

سال‌بالایی‌ها گفته بودند باید سیستمی برای جزوه داشته باشید، گروهی ینویسید. گفتیم گروه‌های چهار نفره خواهیم داشت. قرار شد دو پسر و دو دختر باشیم. هم‌گروهی پسرم، هم‌فامیلی خودم بود، دوست نبودیم، اما ترجیح دادیم هم‌گروه باشیم. هم‌گروهی‌های دختر با قرعه‌کشی انتخاب شدند. گذری نگاهی انداختم. یادم نماند کدام، کیست.

اولین جزوه، اواسط آبان به ما افتاد. آناتومی بود، قلب. دخترها گفتند ویس را می‌نویسند، ما تایپ کنیم. جزوه را نوشتند؛ یک روز داشتم آب‌پرتقال می‌خوردم و با دو پسر هم‌کلاسی که یادم نیست که بودند می‌خندیدم که یک نفر صدایم کردم. بر حسب کاغذیی که دستشان بود، فهمیدم هم‌گروهی‌هایم هستند. سلام کردم و جزوه‌ها را گرفتم. در حالی بررسی و مرتب‌شان می‌کردم که یکی توضیحاتی می‌داد؛ به ترتیب صفحه که مرتب کردم، حرفش تمام شد، گفتم بسیار خوب و تشکر کردم. سری تکان داد و تشکر کرد. درحالی که داشت تشکر می‌کردم، متوجه شدم چشمان زیبایی دارد. در واقع توجهم جلب شد.

چشمان قهوه‌ای زیبایی داشت. لبخندش کشیده بود و ابروانش باریک و پررنگ. بسیار خو‌ش‌اندام بود و صدایش گویا از انتهای حلقش (شاید هم اواسط نای) درمی‌آمد، بامزه بود. شاید به دلیل استخوان بندی گردنش بود، شاید هم به نظرش اینگونه مودبانه یا باحیاگونه‌ست، اما سرش کمی رو به پایین خم بود چشمانش به بالا نگاه میکرد. قدش کمی از دختر دیگر بلندتر بود و اندام پرتری نسبت به او داشت. کمی مویش از جلوی مقنعه بیرون بود.

من دو دوره، یکی ده ماهه، و دیگری یک ماهه، به او فکر کردم. دوره اول، مشقت‌بار بود. نتیجه‌ای نداشت. دوره دوم سریع بود. نتیجه‌ای نداشت.

بعد از سه ماه، یک مرتبه اتفاقی افتاد که دقیقه‌ای در برابرم بود. روی کیفش پیکسل‌هایی چسبانده بود درباره رشته‌مان. ساعتش سفید بود و با زمینه سفید صفحه، بی‌سلیقگی به حساب می‌آمد. صورتش پهن بود و لبخندش، چنان پهن که احمقانه به نظر می‌رسید. صورتش چندخال داشت. اندامش موزون نبود. علایقش، سطحی بود و افکارش کودکانه. چشمانش اما هنوز زیبا بود. با این‌حال، این دختر، آن دختر سه سال پیش نبود. من دختر دیگری را دوست داشتم.


کامو، جایی توی طاعون از وم زندگی با خاطرات در قرنطینه و فرار از آینده صحبت می‌کنه. قرنطینه اگرچه معنای روزهای اولیه رو از دست داده، با این‌حال اما، من تصور نمیکنم کامو این موضوع رو صرفا با توجه به mortality rate طاعون مطرح کرده باشه و نشه این رو به قرنطینه کرونایی بسط داد. قضیه بیشتر درباره زیست در شرایطیه که انسان با خودش روبه‌رو میشه، بدون راه فرار. این‌که بدون دست‌آویز روزمرگی، متوجه خودت، واقعیات درباره خودت بشی. در واقع یک بازتعریف غیراجتماعی انسان، تعریف انسان نه در برخورد با بقیه انسان‌ها، بلکه مستقل. در واقع این همون لحظه‌ایه که سوبژه خودش اوبژه میشه. ترسناکه.

اما چی وحشتناک‌تر از این که زیست کرونایی، فارغ از آسیب اقتصادی (البته چیزی که گفتم، چندان شرافت‌مندانه نبود. مگه چیزی واقعی‌تر از اقتصاد هم هست که بشه از اقتصاد فارغ شد؟) برای عده‌ای یک تسکین موقت باشه؟ شب امتحان ایمونولوژی داشتم با مصطفی صحبت می‌کردم، درباره اضمحلال جامعه بی‌حزب، وم حزبی‌گری برای حفظ پویایی ی، برای به جنبش درآوردن چرخ‌دنده‌های ت، علی‌الخصوص توی این حکومت رانتیر. صحبت کشید به جاهایی، لفظی مطرح کردم : عصر اسارت در روزمرگی متریالیستی‌پراگماتیستی. عصری که ما وارد چرخه بی‌انتهایی از آمد و شد ایام به شکلی فرساینده میشیم.

زیست کرونایی من، چندان با پژمردگی قرنطینه همراه نبود. فقط دلم برای چندتا چیز تنگ شد: روز آخر با امین، اون رستوران شلوغ تو زند و اون مکالمه رضای‌بخش، یه راست از متروی زند به معالی‌آباد و اون کافه و منچ و صحبت از دستگاه افلاطونی؛  شبای طولانی ماه رمضون و مناجات معتمدی و هندونه‌های سلف و چایی کیسه‌ای‌هایی بوفه توی ماگی که حتی مطمئن نبود چایی خوشرنگی شده؛ کافه هدایت و زنده کردن همه خاطره‌های بد و خوبش، از اولین بار با ایمان تا دومین بار با رضا‌ها و علیرضا که احمق بودیم، تا اون صبحونه بعد از فیزیو۲ که بخاطر اوردوز با قهوه شب قبلش، بیرون کافه نقش زمین شدم؛ کافه تئاتر و همه تولدا، شهرکاغذی و شبای یلدایی که بهترین شب‌های زمستون نبودن؛ اون دانشکده دوست‌نداشتنی، املتای رست، دفتر دکتر یوسفی عزیز و فاضل، سلف و صف کیلومتریش!، حفافطتای باحال خوابگاه، قدم زدن با سعید تو محوطه و از بالا شهر رو دیدن، اون روز که سقف آسمون باز شده بود، سطل سطل آب میریخت پایین، فیزیکال۲ کنسل شده بود، از خوابگاه تا دانشکده علوم ی رفتیم بالا و غرق شدیم!، همه آدمایی که دوستانه نبود.

الحق که این شهرینگی دلگیر، با اسب ترویی به نام توسعه، ما رو تصرف کرد و دل‌هامون رو به اسارت گرفت.


بیست و هشتم مارس، صندلی های 8A و 8B یک پرواز ده و چهل و پنج دقیقه صبح بوستون به مقصد نیویورک، به نام آقای نون، دانشجوی ممتاز ریاضی MIT و دوست او، آقای صاد، رزرو شده بود. آقایان نون و صاد، این پرواز را در بیست و یکم مارس رزرو کرده بودند و علاوه بر آن، یک صندلی در پرواز بیست و سه و چهل و چنج دقیقه از نیویورک به میسلوس رزرو کردند.

آقای نون از اواسط ژانویه به این فکر افتاده بود که زمان ترک کردن MIT فرارسیده‌ست. از این رو، دوم فوریه، این ایده را با استاد راهنمای رساله‌ش آقای کاف نیز به اشتراک گذاشت، آقای کاف، متعجب از تصمیم اولین و تنها دانشجوی سانگوئیسایی دپارتمان، علت را جویا شد. حکومت دیناستس دوم، امپراطور کشورمان در آستانه فروپاشی‌ست و پس از این بحران و سقوط رژیم، می‌خواهم به حکومت جدید کمک کنم». آقای کاف، سرانجام ناامید از منصرف کردن دانشجوی ممتازش، به او پیشنهاد دفاع از رساله دکترایش به عنوان پایان‌نامه کارشناسی ارشد را ارائه داد. پیشنهادی که آقای نون پذیرفت.

آقای نون، در صبح زیبای بیست و هشتم مارس، به همراه آقای صاد از خانه دانشجویی‌شان، آماده حرکت به سمت فرودگاه بین‌المللی لوگان بوستون بود. وقتی که ساعت هشت و بیست دقیقه صبح، آقای نون برای آخرین بار صندوق پستی خانه را باز کرد، با آخرین نامه‌ای که در آن خانه دریافت می‌کرد مواجه شد، نامه‌ای از سانگوئیسا. نامه از طرف مادر بود، با خطی شکسته و ناخوانا"برادرت را اعدام کردند، به اتهام همکاری با رژیم دیناستس در کشتار؛ من و پدرت یک ماه دیگر می‌آییم، همانجا بمان"

آقای نون، پس از سوگواری مختصر و پنهانی در دستشویی خانه، به همراه آقای صاد، راهی فرودگاه شد، باید جلوی آمدن والدینش را می‌گرفت، او آرمانی داشت. فرودگاه بوستون در هشت کیلومتری کمبریج،ماساچوست بود و هشت کیلومتری، مسافتی کافی برای تصادفی بود که منجر لنگ زدن همیشگی آقای نون شود. آقای نون و آقای صاد، ده هفته در بیمارستان بستری بودند، استخوان پای آقای نون در اثر ضربه بخش جلوی تاکسی، به کلی شکسته بود و در اثر ضربه به پشت سر، آقای صاد برای شش هفته نیمه‌نابینا بود.

ده هفته پیش رو فرصتی بود برای آقای نون که پس از سوگ برادر، به فرجام حکومتی بیندیشد که یک سرباز وطن را کشته بود. برادر آقای نون در بیست‌وشش بیست و شش سالگی، پس از به پایان رساندن تحصیلاتش در پزشکی، در پی شورش جدایی‌طلبان وارد ارتش شده بود. سه‌بار، از ناحیه کتف، ران پا و شکم تیره خورده بود، پس از ناتوانی در رزم، به مداوا در جبهه نبرد با شورشیان می‌پرداخت و پس از ختم قائله شورشیان، به پاس خدماتش، مدال لیاقت دریافت کرد. مدال لیاقتی که در روز تیرباران، گواه خدمات او به دیناستس و کشتار بود. این چیزی بود که والدینش، در اولین روز رسیدن، در بیمارستان به او گفتند.

 آقای نون احساس می‌کرد که خاک سانگوئیسا، تشنه خون‌ست و هرازگاهی، سلسله‌ای با نامی جدید می‌پروارند بلکه خود را سیراب کند. آقای نون، پس از منصرف شدن از بازگشت، به آقای کاف، درخواست بازگشت به دپارتمان را ارائه داد.

چهل سال بعد، آقای نون حین نوشیدن قهوه صبجانه‌اش و خواندن تیتر "قتل غم‌انگیز خانم الف به دست آقای نون شگفت‌انگیز در میسلوس" در صفحه هشتم رومه، زیر لب گفت "من این مرد را میشناسم"

 


خانم الف نفرت‌انگیز، آن روز از جلوی دفترتان رد می‌شدم که صدای گریه شنیدم. دروغ چرا، تک‌تک سلول‌هایم تعجب کردند، خانم الف نفرت‌انگیز هم گریه می‌کند؟ بیست ثانیه صبر بیشتر نیاز نبود، تا با فریاد "برو بیرون" از دفترتان، در باز شود و دختر گریان زشت سال پایینی را ببینم.

برای من که منتظر آقای غین مهربان، پشت دفترشان برای گپ مختصری در باب توماس آکویناس و مارتین لوتر و ابن‌سینا بودم، چندان غیر طبیعی نبود که از دخترک، نشسته روی راه‌پله و در حال گریه بپرسم "مشکلی پیش اومده؟". دختر نامفهوم و ناپیوسته، گریان، توضیح داد "سر پایانترم فیزیک۳، موبایل خاموش تو جیبم پیدا کرد، برام صفر رد کرد"؛ "ترجیحا موبایل‌تون رو توی کیف‌تون بذارید" گفتم و وارد دفتر آقای غین مهربان شدم.

خانم الف نفرت‌انگیز، آن روز که با یک ماگ استارباکس و قهوه سرکلاس آمدید، نگاهی به ما کردید و گفتید "شما امروز درس گوش نمی‌کنید"، مطمئن نبودم که جدی هستید، بالاخره اما متوجه شدم که تنها لحن نفرت‌انگیز، نگاه سرد و رفتار گستاخانه‌تان شما را تبدیل به خانم الف نفرت‌انگیز نکرده.

شاید روزی کسی ورقه امتحانی شما را پاره کرده باشد، استادی بر سرتان فریاد کشیده باشد، آن پسر که ترم سه ریاضی مهندسی را بیست شد و دوستش داشتید، با کودن‌ترین دختر کلاس دوست شد، شاید تایم‌های رست در کلاس می‌ماندید و از استاد سوال می‌پرسیدید، چون دوستی نداشتید، شاید از خالی بودن سالن روز دفاع‌تان کمی رنجیده باشید، شاید همسرتان را که در دوره دکتری با او آشنا شدید دوست نداشته باشید، با این‌حال، دلیلی وجود ندارد که از خانم الف زشت تبدیل به خدنم الف نفرت‌انگیز شوید.


پارسال، دقیقا همین موقع‌ها بود، ماه رمضان. در لینکدین جایی کامتتی گذاشته بود، که برای تعطیلات، آمده ایران. یک ماهی ایران‌ست. فورا به لینکدینش پیام دادم "فلانی هستم، به زمینه تحقیقاتی شما علاقه‌مند هستم، مطلع شدم که تشریف آورده‌اید ایران، ممکن هست یک قراری بذاریم؟" و برای فردا عصر همان روز قرار گذاشتیم.
یک ساعتی درباره کارهای اخیرش صحبت کردیم، نهایتا پیشنهاد کردم تا زمانی که ایران هست، یک جلسه سخنرانی داشته باشیم. قبول کرد، خودش تاپیک‌هایی پیشنهاد داد. گفت علی و دال و صاد -را هم که مشترکا میشناختیم- دعوت کنم. همه‌چیز عالی بود، جلسه‌ای در باب فلسفی‌ترین زاویه علوم زیستی، با حضور دانشجوی پی‌‌اچ‌دی همین فیلد در فلان دانشگاه آمریکا؛ علی، قاره‌ای خوانده؛ دال، ریسرچر و صاد، فلسفه علم‌خوانده!
جلسه، قرار بود گل سرسبد سلسله جلسات باشد. سالن به شکل قابل توجهی پر بود [برای یک جلسه خصوصی]. پلتفرم و استیج را آماده کردیم، پنج جایگاه، یکی هم برای پرسش‌گر، من. همه‌چیز آماده بود، در حال چک کردن صدا و تصویر بودم، که حراست صدام کرد.
"آقای فلانی اجازه حضور ندارن؛ دانشجوی دانشگاه ما نیستن" گفت. گفتم "دال و صاد هم نیستن، فارغ‌التحصیلن همه‌شون". "ایشون مسئله دیگه‌ای دارن، امنیتی" گفت. جروبحث کردیم. خودش آمد و گفت "من سخنرانی نمیکنم، مشکلی نیست، پایین میشینم". حراست گفت "متاسفانه اجازه حضور در این جلسه رو ندارید"
"خانم‌ها، آقایون؛ جلسه کنسله. ولی لطفا بیرون برج چند دقیقه‌ای منتظر بمونید، برای توضیح و عذرخواهی" گفتم به جمعیت و به حراست "این آقا با افلیشن یه روز افلیشن این دانشگاه رو حمل کرده و الان مایه فخر اون افلیشنه، امیدوارم خودتون رو بابت این بی‌احترامی بتونید ببخشید"
به جمعیت گفتم "جلسه پارک خلدبرین، تا نیم ساعت دیگه اونجا باشید" و رفتیم پارک، بهترین جلسه، خاکی‌ترین در واقع؛ و افطاری به جمعیت از حساب بخش خودمان از مرکز. این ناسپاسی اما فراموش‌شدنی نیست.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها